روی تخت قدیمی خونه مامان و بابام میخوابم، چون این جا راحتتر خوابم میبره؛ این جا رو ترجیح میدم برای هر کاری؛ شاید چون پایینش شوفاژ داره و گرمه. صدای اذان میاد از تلویزیون پذیرایی که همیشه روشنه و هیچ وقت کسی بهش توجه نمیکنه. کجا رو اشتباه رفتم؟ هر روز جداتر میشم، مثل دندونی که از بدن جدا میشه و تبدیل میشه به جسد.... عجب چیزی ساختم از این زندگی. فکر خودکشی مثل سایه کنارمه، همه جا. از اتاق میرم بیرون و میبینم که بابام یه کت و شلوار قهوهای تنش کرده و کلاه کهنهشو گذاشته سرش؛ از آخرین باری که دیدمش صورتش یه کمی لاغرتر شده؛ یه لیوان آب دستشه و تکیه داده به لبه میز غذاخوری. یکی دیگه از دندونام هم خرد شده و ریخته، زبونمو میذارم رو لبه تیزش و آروم فشار میدم. صدای تلویزیون بلنده و اذیتم میکنه، همیشه صداش بلنده. دست و پام درد میکنه و خستهام. مامانم سر ذوقه، میگه بریم بیرون از رستوران غذا بگیریم بیاریم خونه. بابام پشت کفشای چرمیشو میخوابونه و از پلهها میره پایین؛ دنبالش از پلهها میرم پایین تا بفهمم هنوز بیدار شدم یا نه.
عقب میشینم، مامانم میره جلو. بابام صدای رادیو رو زیاد کرده و همزمان داره به مامانم توضیح میده که ماشینای جدید چطوری بدون سوییچ روشن میشن؛ وارد اتوبان که میشه و تختگاز میره به این فکر میکنم باید جایی باشه که جسدمو پیدا نکنن؛ دوست ندارم با دستای خودشون خاکم کنن... یا بالاسرِ قبرم گریهزاری کنن؛ بعد فک میکنم که نگرانیِ مسخرهایه: من که دیگه نباشم چه فرقی داره کسی خوشحال باشه یا ناراحت؟ چه فرقی داره کسی گریه بکنه یا نکنه؟ اون روز که توی شرکت با بچهها بحثای دریوری میکردیم گفتم خوش به حالتون، چون کارِ من با گُل و سیگار و مجیکماشروم درست نمیشه، فرض کنید یه جایی رو اشتباه رفتم و الانم گیر کردم توی یه حائل شفاف: همه چی رو میبینم و به چیزی وصل نمیشم. فرض کنید گیر کرده باشم یه جایی. میدونید منظورم چیه از گیر کردن؟ مثل تصویری که بین دو تا آینه گیر میکنه و تا ابد تکرار میشه. مثل هزارتوی خرابی که نمیتونی ازش بیای بیرون، یا بینهایت مسیری که به هیچ جا نمیرسن. میتونید منظورمو بفهمید؟ مثل بینهایت زندان.
از دندونپزشکی که برمیگشتم با خودم فکر کردم که خب همه آدما بعد از رفتن به دندونپزشکی قرص میخورن؛ چیز عجیبی نیست. آدما قرص میخورن تا نوتیفیکیشنای مغزشونو خاموش کنن. منم باید کمتر کار کنم و بیشتر به خودم برسم، مثلاً باید بیشتر بخوابم. آدم مریض به خواب نیاز داره و یه جای گرم که توش استراحت کنه. باید برم روی حالتِ پرواز. گفتهبودم که عاشق قرصای اعصابم، نه؟ صورتیاش و نارنجیاش... خوشگل نیستن؟ دوس دارم یه استخر از قرصای اعصاب رنگ و وارنگ داشته باشم، برم روی حالتِ پرواز. میدونید منظورم چیه؟ شیرجه بزنم و کرال پشت برم روی قرصای قرمز و صورتی نارنجی. یه سِدالام میخورم، یه زاناکس و دو تا پرانول. بعد گفتم باید برگردم پیش مامانم. باید بیشتر برگردم پیش مامانم؛ مثلاً برگردم توی شکمش، همون جایی که یه روزی ازش اومدم بیرون. بعدِ خودن قرصا یه جاهایی اطراف معدهم سرد میشه، انگار یه چیزی داره توش منجمد میشه، بعد درد ملایمی میپیچه اطراف سینه و قلبم، بعد پانسمانای دندونم میاد زیر زبونم، بعد سرم سنگین میشه و از این جا به بعدش خوش میگذره. چشمام سخت حرکت میکنن، بلند شدن و نشستن خیلی سخت و کند میشه و موقع راه رفتن و ایستادن تلوتلو میخورم. مردم توجه نمیکنن، مثل یه معتاد یا کارتنخوابی که هست، ولی کسی بهش توجه نمیکنه. سوار شیارای پلهبرقی میشم و میرم به اعماق زمین. به دکتر فکر میکنم که کارش خوبه، خارجمارج درس خونده و سنی ازش گذشته؛ دستش میلرزه و موقع کار کردن فکش به سمت چپ و راست تکون میخوره؛ خیلی وقته میرم پیشش اما هنوز شماره دندونا رو یاد نگرفتم؛ دکتر میگه تو مشتری ثابت منی و یکیدو بارم بهم تخفیف داد؛ هر وقتم میرم پیشش با ناراحتی ازم میپرسه چرا انقدر دندونای تو ضعیف و خرابن؟ خیلی مشتری براش پیدا کردم و خیلیا رو فرستادم پیشش، اما همه میترسن از لرزش دستش؛ یه بار یکی از دندونامو درآورد و از دستش سقوط کرد ته حلقم، اما نسبت به اون موقعی که خودش کنار یونیت لرزید و از هوش رفت چیز خاصی نبود؛ همیشه شوخیای بامزه میکنه و مریضاشو خوب میشناسه؛ آمپول بیحسی رو که میزنه میره یه موسیقی ملایم پخش میکنه و روزنامه همشهریشو میخونه تا دارو اثر کنه. اگه خواستی بری پیشش باید بگم از بالای سهروردی، چند قدم که از بستنی پالیزی بیای پایین، دست چپت یه بنبسته که انتهاش یه ساختمون پزشکانه، اون جا میتونی پیداش کنی. یه بستنی از بستنی پالیزی بخر تا دندونت خراب شه و بپوسه، بعد برو همون پایین پیش دکتر احمد سخایی تا برات درستش کنه... من ششهفت ساله کارم همینه؛ دکتر خوبیه؛ این بار که پیشش بودم دستش کمتر میلرزید و بیشتر شوخی میکرد. باید برگردم توی شکم مامانم، اون جا حتمن گرمه و راحت میشه خوابید. تقریباً دارم بیهوش میشم. به مامانم میگم امسال سالتحویل میام پیشت تا با هم باشیم.