علی: الان از همه محلههای این شهرِ گُهوکثافت و شلوغوپلوغ متنفرم، اما هیچ وقت نفهمیدم مامان و بابام به غیر از پول، چی تو این شهر دیدن که راضی شدن بیان این جا زندگی کنن....
علی: الان از همه محلههای این شهرِ گُهوکثافت و شلوغوپلوغ متنفرم، اما هیچ وقت نفهمیدم مامان و بابام به غیر از پول، چی تو این شهر دیدن که راضی شدن بیان این جا زندگی کنن....
فرشاد میگه تو هنوز بچهای، روانپزشکم میگه فکر و خیال زیاد داری و دندونپزشکم میگه دندونات مثل یه آدم پنجاهشصت ساله میمونن. فرشاد آدمِ مهربونیه، اگه بفهمه غمگینم میگه بریم کوه پیادهروی؛ اون جا بهم میگه تو لحظه زندگی کن. میگم: «فرشاد... خستهام از این شعارای تبلیغاتی و رامبُدجوانی: بیشتر کار کن، بیشتر پول دربیار، بیشتر بخر، لباسای خوشگل بپوش و خوشحالتر باش. من میگم دنیا رو بفهم و تجربهش کن، حالا اگه واسه این کار لازمه ماشین بخری بخر، لازمه کلاس کاراته بری برو، لازمه آیفون یازده داشته باشی داشته باش.» اما بعد که شب میشه و جلوی آینه دارم دندونامو نخ میکشم و بیشتر فک میکنم، میبینم منم که فقط شعار میدم، نخم که از خون لثههام صورتی شده، به خودم توی آینه نگاه میکنم و آروم آه میکشم.
فرشاد میگه تو چرا بزرگ نشدی علی؟ هنوز بازی میخری و کتابای کودک و نوجوان میخونی؟ روانپزشکم برام زاناکس و پرانول مینویسه، فرشاد برام یه برنامه منظم کوهنوردی تجویز میکنه: یه سال هر هفته پلنگچال و ایستگاهِ پنجِ توچال، سال بعدش با تیم بریم برای دماوند، سال بعدش یه آدم دیگه شدی علی؛ توی دبیرستان باهاش آشنا شدم؛ اون زمان داشتم هکونفوذ یاد میگرفتم و گاهی به صورت تصادفی یه نفرو انتخاب میکردم و حسابهای شبکههای اجتماعی یا ایمیلش رو هک میکردم؛ اکانت یاهومسنجر فرشاد رو هک کردم و همه پیامها و حتا فهرست مخاطبینش رو هم حذف کردم؛ بعد، طبق رویه معمولم بهش توضیح دادم که بلایی که سر حسابش اومده به خاطر من بوده و توقع داشتم که مثل خیلیها عصبانی بشه و باهام قهر کنه، اما نمیدونم چرا فرشاد دچار سندرم استکهلم شد (مظلوم از کاری که ظالم داره باهاش میکنه خوشش میاد و علاقهش به فردِ ظالم بیشتر و بیشتر میشه) و خوشبختانه از اون موقع رابطهش رو با من بیشتر کرد؛ من همیشه دوستش داشتم و دارم.
از دبیرستان که اومدیم بیرون فرشاد رفت سربازی؛ بعد یه تصادف ناجور کرد و به خاطر همون معاف شد؛ پدرش تحصیلکردهس و همچین بگینگی خرش میره؛ اوضاعشون خوبه، قدیما یه خونه سهطبقه و درندشت داشتن با یه حیاط بزرگ و سرسبز، بعدن فروختنش و یه واحد توی یه برج خریدن؛ قسم میخورم که مادرش بهترین دستپخت دنیا رو داشت. فرشاد خیلی اهل درسومدرسه نبود و تا اون جایی که من یادمه درسا رو هم به زور پاس میکرد. یه دختری بود به اسم نورانه که خارج از کشور زندگی میکرد. نورانه سرطانِ معده داشت و با پدرش که از دوستای قدیمیِ بابای فرشاد بود، چند وقت یهبار برای درمان میومدن ایران؛ هر بار که میومدن چند هفتهای خونه فرشاد اینا میموندن. من برای نورانه ساز میزدم، که خیلی دوست داشت؛ چند سالی از ما بزرگتر بود و انگلیسی بلد نبود، به زحمت با فرشاد ترکی صحبت میکرد و ازش میخواست که از من بخواد که فلان موسیقی رو براش اجرا کنم؛ من و فرشاد هم در حضور نورانه زیاد صحبت نمیکردیم که مبادا نفهمیدنِ حرفای ما اذیتش کنه؛ اگه بیرون میرفتیم هم بیشتر وقتمون با همدیگه توی سکوت میگذشت و خندیدن و بستنی خوردن (ظاهرن بستنی براش خوب بود)؛ سرطان پیشرفت کرد و نورانه توی کشور خودش از دنیا رفت؛ فرشاد اون موقع خیلی ناراحت شد، هنوز هم دربارهش زیاد صحبت میکنه؛ براش زیبا بوده رابطهی بدون کلامِ سهنفرهمون.
فرشاد یه دوست صمیمی هم داشت که با هم توی همون طویلهای که توش درس میخوندیم همکلاسی بودیم؛ اسمش میلاد بود؛ بعد از ماجرای تصادفش، با میلاد با همدیگه توی یه دانشگاه قبول شدن و دوباره همکلاسی شدن. توی دانشگاه، فرشاد با یکی از همکلاسیهاشون به اسم هانیه وارد رابطه میشه و بعد از چند سال رابطهش رو با هانیه به هم میزنه و با یه دختر دیگه وارد رابطه میشه. بچهها میگن این فرشاد مهره مار داره که دخترا این قدر دوسش دارن... به هر حال بعد از دانشگاه، فرشاد و میلاد همکار میشن، چند سال. هر وقت فرشاد رو میدیدم با میلاد بود و هر وقت احوالپرسی میکردیم، حال میلاد رو هم از فرشاد میپرسیدم. تا وقتی که یه بار تلفنی بهم گفت: «خبری ازش ندارم... من با آدمای خیانتکار رابطه ندارم.» بعد برام تعریف کرد که میلاد با هانیه وارد رابطه شده؛ گاهی که بحثش پیش میاد بهش میگم فرشاد، تو با هانیه قطع کرده بودی رابطه رو، هر کی برای یه مدتی با تو رابطه داشته باشه تا آخر عمرش نباید با کس دیگهای رابطه برقرار کنه؟ که معمولن بعد از چند ثانیه سکوت میگه میلاد بهترین رفیقم بود، نباید این کارو میکرد.
منم گاهی به نورانه فکر میکنم؛ یه بار به زحمت به فرشاد فهموند که از من بخواد بداههنوازی کنم؛ من اول امتناع کردم که کار سختیه، اما خیلی اصرار داشت؛ تمرکز کردم و یه چیزی بداهه زدم که قطعا چیز خوبی هم نبود. به نورانه نگاه کردم که به نظر میرسید تحت تأثیر قرار گرفته. لبخند زد و یه جمله ترکی گفت که معنیش رو نفهمیدیم.
پومبا: هی تیمون! تا حالا به این فک کردی که این نقاط درخشانی که بالای سرمون میبینی چی هستن؟
تیمون: نه پومبا فکر نکردم، چون میدونم چی هستن.
پومبا: عه؟ خب چی هستن؟
تیمون: اونا کرم شبتابن. کرمای شبتابی که توی اون... چیزِ سیاهآبیِ بزرگ گیر افتادن.
پومبا: عجب... من همیشه فکر میکردم اونا حجمای عظیمی از گاز هستن که با فاصله چند میلیارد مایلی از ما دارن میسوزن....
آخرین باری که از خونه اومدم بیرون یه هفته پیش بود و مثل همین امروز خورشید وسط آسمون بود. مردم توی هیأتها بودن و گریه میکردن. اگه بخوام گریه کنم، برای بار هزارم شیرشاه میبینم: همیشه اولای کارتون، امیدوارم که این دفعه بابای سیمبا به اون پنجههای کوفتیش یه فشار مضاعفی بیاره و از لبه صخره بپره بالا، اما وقتی با اسکار چشمتوچشم میشه ناامید میشم و اشکام از پشت شیشههای عینکم سرازیر میشه؛ مهم نیست چقدر تلاش کنم یا توی چه حالتی باشم، فقط تا پلان چشمتوچشم شدن میتونم به زنده موندن موفاسا امیدوار بمونم. اکثر اوقات اما دوست ندارم گریه کنم و فقط غمگین بودن برام کافیه، این جور موقعها میرم مترو و به آدمها خیره میشم. معمولن کسی در پاسخ به من خیره نمیشه، بلکه به یه نقطه نامعلوم روی شکمم یا روی شونههام خیره میشن. گاهی نگران عکسالعمل آدمها هستم (مخصوصن درباره خیره شدن به خانمها)، اما به نظرم حق دارم که به هر کسی که میخوام خیره بشم،؛ممکن بود هر کدوم از اونها من باشم (یا همین الان هستم؟). وقتی خوب به یه نفر خیره شدم، چشمام رو میبندم و بهش فکر میکنم.
غمگین بودن برام لذتبخشه، بهش عادت کردم. اللهالله رو میبینم، جلوی درِ خونه، که مثل همیشه داره با واکرش از کنار پیادهرو رد میشه؛ سلام میکنم و به ریش و سیبیل سفیدش خیره میشم: سفیدِ سفیده و بسیار تمیز؛ توی دلم میگم خوبه که توی این سن سیگار نمیکشه؛ متوقف میشه؛ وقتی توی صورتت نگاه میکنه متوجه میشی که یکی از چشماش از اون یکی آبیتره، دستش رو به آرومی بالا میاره: «سلام، خوبی؟» از وقتی یادم میاد همین شکلیه اللهالله، همینطوری پیره؛ یه مقدار کمی موهاش ریخته؛ قدیمتر همیشه جلوی بقالیش بود و با هر کس که رد میشد سلاماحوالپرسی میکرد؛ اگه عجله داشتم باید از اون ور خیابون رد میشدم و باهاش چشمتوچشم نمیشدم؛ الان بقالی رو بچههاش میچرخونن و خودش بیشتر ساعتای روز رو پیادهروی میکنه؛ میگفتن انقلابی بوده و زیر شکنجههای ساواک این طوری شده چشماش.