تایلر داردن: فقط وقتی همه چیزمونو از دست داده باشیم، آزادیم که هر کاری دوست داریم بکنیم.
باشگاه مشتزنی (۱۹۹۹)
آدمای زیادی رو دیدم که برده خواستههای دیگران هستن: رییس و مرئوس، دوست و خوانواده، زن و شوهر... ولی مگه ما آدما به غیر از اراده چی داریم برای از دست دادن؟ تا دلتون بخواد آدم دیوانه دیدم و روانی؛ از بین این همه آدم، دارم درباره یه آدم آگاه مینویسم: رضا رحمانی.
همه قبول دارن که آدم خوبیه؛ موهای فرفری سیاه و پرپشت داره؛ وقتی ما بچه بودیم یه مؤسسه زبان تو محلهمون تأسیس کرد، که من و عقیل رفتیم ثبت نام کردیم؛ یه خانم خوشبرورو و خوشاندامی هم معلم کلاسمون بود که از ابتدا یکی از جاذبههای اون مؤسسه به حساب میومد؛ همون اول که وارد کلاس میشد، درو میبست و مانتو و مقنعه رو درمیاورد و آویزون میکرد؛ عقیل حاضر بود هر کاری بکنه که بتونه باهاش صمیمیتر بشه و یه جوری بهش نزدیک بشه؛ از اول تا آخر کلاسم در گوش من دربارهش دریوری میگفت. یه بار که خانم معلم وسط کلاس رفت توالت، عقیل برگشت گفت: «علی مگه این با این کونِ خوشگلش توالت هم میره؟» منم در گوشش گفتم: «توالت که میره هیچی... تازه از تو کونشم همونی میاد بیرون که از تو مال ماها میاد بیرون...» بعد که با رضا رحمانی رفت تانزانیا، تازه فهمیدیم که اینا زنوشوهرن؛ از مسافرت که برگشته بود، سر کلاسا از خاطرات افریقا تعریف میکرد؛ از این که درکِ آدمای اونجا از زندگی نسبت به ما چقدر متفاوته و از غروبای رؤیایی و جذابش میگفت؛ بچه که نداشتن... یه شب توی خواب سکته کرد و رضا رحمانی تنها شد، اما کارشو ادامه داد؛ طبق معمول میومد مؤسسه... به جای زنش میومد سر کلاسا بهمون درس میداد... بیشتر خاطره تعریف میکرد البته؛ هر هفته که گذشت موهاش سفیدتر شد؛ کمتر از سه ماه نگذشته بود که حتا یه موی سیاه روی سرش نمونده بود؛ صداش دورگه بود و آروم و واضح صحبت میکرد: «توی جبهه آروموقرار نداشتم... رو زمین که بودم دنبال این بودم که یه طوری برم تو هواپیما... از هواپیما با چتر میپریدم پایین... بعد گذاشتنم پشت تیربار و بعد هم راننده تانک شدم... این حالمو نگا نکنید الان، من با چتر از هواپیما میپریدم پایین... الان پا به سن گذاشتم دیگه...» و سکوت. ترم بعد که دیدم دوباره موهاش سیاهِ سیاه شده، فهمیدم که غموغصه با آدم چه کارای عجیبی میتونه بکنه.
الان دیگه مؤسسهای در کار نیست، به جاش یه مهد کودک ساختن. رضا رحمانی دیگه کار نمیکنه؛ پاتوقش میدون دهخداس... که یه میدون کوچیکه توی محلهمون که قبلن وسطش یه مجسمه فلزی از دهخدا بود، با لغتنامه قطور و بزرگش، که بین دستاش نگه داشته بود و بهش نگاه میکرد: یه کتاب فلزی بزرگ و سنگین... که بعد از چند وقت دزدیدنش؛ دهخدا صبح تا شب به فضای خالی بین دستاش نگاه میکرد؛ چند هفتهای گذشت تا این که در نهایت خودش رو هم دزدیدن؛ چند روز بعد یه مجسمه گچی بزرگ به جاش گذاشتن که یه «عَلیاً وَلیُّ الله» بدقواره بود که هرگز دزدیده نشد. رضا رحمانی معمولن لباس بارسلونا میپوشه که هیچ جوره بهش نمیاد، هر پنج دقیقه یه سیگار میکشه و بعدازظهرا برای گربهها شیر میخره؛ بعد تا وقتی که خورشید غروب کنه به انتهای بلوار خیره میشه و سیگار دود میکنه.