دنیا پُر از چیزای ناشناخته و ترسناکه. خاور میانه، تهران، ایستگاه تئاتر شهر: باید خط عوض کنم. مردم کنار هم حرکت میکنن و با ریتم آهستهای بالاپایین میرن، شبیه امواج دریا، یا ارتعاش سیمهای یه ساز. مردمِ شوربخت و غمگینی که مثل من دلخوشیای کوچیک دارن. پلهبرقی؟ نه، به جاش از پلهها استفاده میکنم تا موقع بالارفتن نفسنفس بزنم. پلهها بهم یادآوری میکنن که هنوز زندهام.
کریم موهای سرش ریخته و کمی چاقه، همیشه شیشتیغه و کتوشلوار سورمهای و کفش چرمی گرونقیمت میپوشه؛ یه بار که آیفون خونه رو جواب دادم بهم گفت که اشتباهی زنگ رو زده و وقتی متوجه شد تنها هستم دعوتم کرد تا با خانومش بریم پشت بوم و سهتایی «جوج بزنیم». از جوجه کباب کردن توی پارکوبوستان ودشتودمن و دود راه انداختن و بو درست کردن متنفرم، چه برسه برم پشت بوم ساختمونمون که هزار جور ماجرا و حرفوحدیثم پشتشه، از طرفی کریم رو نسبت به بقیه همسایهها خیلی کمتر میدیدم و خیلی کمتر میشناختم و برای همین بدم نمیومد باهاش وقت بگذرونم، رابطهمون هم از همون روز بیشتر شد؛ دیده بودم با زنش زیاد میره پشت بوم و میدونستم اهل دخانیات نیست، اما بساط جوجه کباب کردنشو ندیده بودم اون بالا؛ قدیمتر که مدیر ساختمون بودم یه بار قبضاشو بردم دم در واحدشون، اما خودش خونه نبود و پدرش که از کرمانشاه مهمون خونهشون بود و لهجه کرمانشاهی داشت بهم توضیح داد که کریم هفته دیگه میاد تهران؛ گفتم یه موضوعی درباره ساختمون هست که بهتره به خودش یا خانومش بگم که توی ساختمون ساکن هستن، که پدرش با تعجب ازم پرسید: «خانومش؟ خانومش این جا زندگی نمیکنه. اصن زن کریم تا حالا تهران نیامده...» بعد از اون بارِ اول، چهار پنج بار دیگه هم رفتیم پشتبوم کباب خوردیم؛ یه بار جیگر کباب کرد و سایر دفعات جوجه. انصافن خوب جوجه درست میکنه کریم؛ آخرین بار که رفتیم پشتبوم به شوخی بهش گفتم حالا که دوسه ماه دیگه داری بازنشسته میشی بیا یه کبابی بزن تو محله، که خیلی جدی گرفت و نیم ساعت توضیح داد چرا کبابی زدن توی محلهمون ایده خوبی نیست؛ اون بار پسر کوچیکترش بود و زنش نبود. دو تا زن داره کریم که زن اولش با دو تا بچههاش کرمانشاه زندگی میکنن؛ شغل جالبی هم داره: مدیریت املاک و مستقلات بانکی؛ ینی کارمند بانکه اما نه از اینا که پشت باجه میشینن، این طوریه که بانک یه ملکی رو تصرف میکنه یا برای سرمایهگذاری یه ملکی رو میخره و تصمیم میگیره مثلن دهدوازده سال نگهش داره تا گرون شه و بعد بفروشدش، ایشون وظیفه داره از این مایملک نگهداری کنه و بهشون رسیدگی کنه تا همیشه سالم و تمیز باشن و به خاطر شغلشه که زیاد سفر میکنه و معمولن هم مقصدش تهرانه؛ اینارو آخر هفتهها که برای دویدن میاد پارک محله برام تعریف میکنه؛ بچههاش اگه همراهش باشن زنه دیگه تا یه مدتی پیداش نیست؛ از حرفای زنش فهمیدم که این جور موقعها میفرستهش چند روز بره تو یکی از ویلاهای بانک، زنش درباره ویلاها - ویلاهای چند میلیارد تومنی - که صحبت میکنه چشماش برق میزنه و هر وقت صدای بلند پاشنههای کفشش توی ساختمون بپیچه میفهمم کریم این هفته یه طوری بچهها رو دک کرده.
به نظرِ کریم پارک محله خیلی باصفاس و محیطش حدود یک کیلومتره و خوراک دویدنه و این چیزا؛ یه بار بهم گفت که میتونه دهدوازده بار دور پارک رو بدون استراحت دوندگی کنه. من خودم یه بار امتحان کردم دیدم سه دور هم نمیتونم راه برم دورش اما پارک محله رو به خاطر کلاغهای زیادش دوست دارم و پلههاش: پلهها ایزومتریک هستن و وقتی ازشون پایین میرم میفهمم که بیدارم؛ به هر حال آخر هفتهها اگه تو پارک ببینمش یه گپی با هم میزنیم؛ به مردم سلام میکنه و برای بعضیا دست تکون میده؛ فک کنم خیلی براش مهمه که من دربارهش چه قضاوتی دارم چون معمولن درباره اهمیت خونواده و ارزشهای خانوادگی برام صحبت میکنه؛ مثلن میگه مرد باید آتیش بزنه خودشو برای تأمین خونوادهش و نباید خواب و خوراک داشته باشه؛ این طوری تعریف میکنه: «لاتِ واقعی پدر منه که دستتنها منو بزرگ کرد... منم یه روزکتوشلوارمو پوشیدم رفتم بانک ملی برای استخدام؛ اون موقع نوزده سالم بود، جنگ تازه تموم شده بود و هر کسی رو میدیدی یه متر تسبیح دستش بود و پیرهنشو انداخته بود روی شلوارش، من شیشتیغ کرده بودم و کت و شلوار و شیک و مرتب، خلاصه رفتم استخدام شدم اومدم گفتم بابا من زن میخوام؛ بابا گفت آخه پسرجان، زن هزار تا سولاخ داره، تو فوقش بتونی یکیشو پُر کنی... زن مگه میتونی اداره کنی تو بچه؟ آسونم نیست خب راست میگفت... ببین علیآقا نصفِ رفیقای من توجوبای محلهمون مردن... معتاد شدن مردن... مگه آسونه سالم زندگی کردن؟»