رِی: همین الان یه جایی توی لندن، یه درخت کریسمس هست که زیرش چند تا هدیه هست که هرگز باز نمیشن؛ اگه از این ماجرا زنده بیرون اومدم میرم اون خونه رو پیدا میکنم، از مادری که توی اون خونهس عذرخواهی میکنم [که پسرش رو کشتم] و هر مجازاتی که برام انتخاب کنن رو قبول میکنم: زندان... اعدام... مهم نیست؛ چون حداقل اگه زندان باشی یا اگه مرده باشی، توی بروژِ لعنتی نیستی... لعنتی... شاید جهنم همینه که مجبور باشی تا ابد توی این بروژِ لعنتی بمونی....
در بروژ (۲۰۰۸)
ابراهیم همدورهای ارشدمون بود، اون موقعی که شمال درس میخوندم؛ اصلیتش مشهدی بود اما خودش، برادر بزرگترش و یه سری از فامیلاشون محمودآباد زندگی میکردن (پدر و مادرش بعد از بازنشسته شدن، برگشتهبودن مشهد برای زندگی). گاهی بین کلاسا با ابراهیم میرفتم برای قدم زدن و گپوگفت؛ برام تعریف کرده بود که از یکی از دخترای فامیلشون خوشش میاد که چون سه سال ازش بزرگتره بهش نمیدنش، خودشون هم با هم در ارتباط بودن ولی ظاهرن خونوادهها هیچ جوره راضی به وصلت نمیشدن.
ابراهیم خوشاخلاق و خوشصحبت بود و با این که نماینده کلاسمون بود و همه هماهنگیای بین بچهها و اساتید رو انجام میداد، اما بچهها دل خوشی ازش نداشتن: «خونهشون یه کوچه با دانشگاه فاصله داره ولی توی این چند سال یه تعارف خشک و خالی هم نزد که یه چایی مهمونمون کنه خونهش...»؛ البته چند بار منو دعوت کرده بود... که نرفته بودم؛ به نظر من آدم خوبی بود و این که دهدوازده تا دختر و پسری که یکیدو ساله باهاشون آشنا شده رو دعوت نمیکرد خونهش هم برام طبیعی و منطقی بود؛ یه ۲۰۶ سفید هم داشت که میگفت به خاطرش سه سال توی شهرداری کار کرده.
من همیشه با اکیپ خودمون برمیگشتم تهران اما یه بار ابراهیم بهم گفت بعد از دانشگاه میخواد بره تهران پیش یکی از دوستاش، قرار شد با هم بریم که منم برسونه خونه. وسطای پاییز بود، اواسط جاده چالوس... که باریدن برف شروع شد، ساعت هفت و هشت شب بود و هوای جاده کاملا تاریک بود. با سرعت خیلی کمی حرکت میکردیم، آهنگ گوش میدادیم و لذت میبردیم از سفیدی برفایی که خیلی زودتر از چیزی فکر میکردیم روی زمین نشسته بود. ابراهیم داشت توضیح میداد که خواستگار اومده برای دختره و قراره عقدش کنن؛ گفت روزی که فهمیده قرارای عقد و عروسی رو گذاشتن خیلی ناراحت شده؛ بعد دیگه ماشین حرکت نکرد.
وسط هفته بود، اواسط یه شب برفی، بدون زنجیر چرخ، وسط جاده چالوس گیر کرده بودیم؛ صدای باد که قطع میشد، صدای بکسوباد کردن لاستیکا روی برف شروع میشد؛ صدای درجا چرخیدن لاستیکا که قطع میشد، دوباره میتونستم صدا باد رو بشنوم. اولین بار بود که حالم از خلوت بودن جاده چالوس به هم میخورد: جاده مهآلود و برفی و تاریک. مضطرب شده بودم، سردم شده بود و پشت سر هم خمیازه میکشیدم (معولن وقتی دچار اضطراب میشم سردم میشه و بیدلیل خمیازه میکشم). چند تا ماشین دیگه هم بودن که مثل ما گیر کرده بودن؛ سعی کردم هُل بدم ماشین رو اما زورم نرسید. نشستم پشت فرمون و ابراهیم هُل داد. کنترل کردن ماشین خیلی سخت بود و با وجود این که میدونستم هُل دادن ماشین چقدر برای ابراهیم سخته، مجبور بودم گاهی ترمز کنم. ترمز که میکردم ابراهیم عصبانی میشد و فریاد میزد که دیگه ترمز نکنم. به این فکر میکردم که اگه مجبور بشیم کل شب توی جاده بمونیم چی؟ که اگه بنزین تموم کنیم چی میشه تو این سرما...؟
جاده کفی شده بود و فهمیدم که چند دقیقهایه که پدال ترمز رو فشار ندادم. توی هیچ کدوم از آینهها ابراهیم رو نمیدیدم؛ گفتم حتمن عقبتر از ماشین داره یواش یواش حرکت میکنه. بعد دوباره سربالایی شد و ماشین گیر کرد. پیاده شدم. سعی کردم از داخل مه، انتهای جاده پشت سرم رو ببینم: اول هیچی دیده نمیشد، اما چند لحظه بعد فیگور مبهم ابراهیم رو دیدم که محکم خودشو بغل کرده بود و آروم آروم نزدیک میشد؛ بهم تشر زد که چرا این قدر سریع رفتم و رفت داخل ماشین....
هر دقیقه هوا سردتر میشد. داخل ماشین فقط صدای فن بخاری شنیده میشد که تا آخر زیادش کردهبودیم. گفتم:
- آخه چجوری ماشینت زنجیر چرخ نداره ابراهیم؟ ناسلامتی شمال زندگی میکنیا.
+ شمال که اصلا برف نمیاد علی... معمولن زمستونا هم بارونیه.
- ابراهیم فک کنم امشب همینجا گیر کردیم.
+ نه بابا نگران نباش... یه خرده یخ دستام باز شه دوباره میرم هل میدم.
- ...
+ ...
- خب داشتی میگفتی... که براش خواستگار اومده...
+ آره دیگه... خیلی ناراحت بودم... وقتی فهمیدم قضیه جدیه گریه کردم... خیلی ناراحت بودم...
- الان ینی حس میکنی شکست عشقی خوردی؟
+ آره...
به ساعتش نگاه کرد و خندید: «امشبم عقدشه... دارم میرم تهران که تو اون خرابشده نباشم... درسمم تموم شه میرم مشهد پیش باباماینا.» به نظرم خیلی ناراحت نبود، یا اگه بود خیلی از ظاهرش معلوم نبود؛ به هر حال بغلش کردم؛ چند ثانیهای توی بغل همدیگه بودیم؛ بعدش چند دقیقهای ساکت بودیم که خندید و دوباره شروع کرد به صحبت کردن:
+ تا چند روز نمیتونستم هیچ کاری بکنم یا چیزی بخورم... خیلی حالم بد بود؛ بعدش به خودم اومدم گفتم خب که چی؟ تموم شده رفته دیگه...
- چند روز؟
+ چند روز چی؟
- چند روز حالت بد بود؟
+دو روز... یا سه روز فک کنم...
خندهم گرفته بود:
- الان به این میگی شکست عشقی؟ یا سر کار گذاشتی ما رو؟ دوسه روز حالت بد بوده فک میکنی شکست عشقی خوردی؟
خنده از صورتش محو شده بود:
+ من واقعن ناراحتم علی... الانم کاری ازم برنمیاد، یه جوری باید از ذهنم بیرونش کنم.
از ماشین رفت بیرون، دستاشو کرد توی جیبش و تکیه داد به در.