یه متنی هست تو کتاب «پاییز فصل آخر سال است» درباره چَت کردن؛ خوندیش؟
نه
خیلی خوب توصیف کرده بود
پیداش کنم می فرستم برات
باشه
«خوبی چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی میگویی و هر وقت نمیخواهی، نمیگویی و بی خداحافظی گم میشوی. میتوانی با بغض بخندی و هیچکس نفهمد داری گریه میکنی. میتوانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دستهایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. میتوانی پشت کامپیوتر بنشینی و خاموش شوی. در یک لحظه اسمت لای اسم آدمها گم شود و هیچ کس نگرانت نشود.»
تو به اون موقه ها فکر می کنی؟
در مورد چیش؟
این که با هم چت می کردیم کلا
خب آره
بعضی وقتا... یادم بیاد فک می کنم
اون چیزایی که نگه داشته بودی هنوز داری؟
چتامون بیشتر منظورمه
آره
می دی بذارم تو وبلاگ؟
اگه خراب نشده باشه
کامل می خوای؟
آره هر چی هست
باید بشینی بخونی جدا کنی، خیلی زیاده
می خونم... جدا می کنم
من دلم می خواست چت سالهای اولو داشتم
خب نمی تونیم بازنویسیشون کنیم؟
نه حال ندارم
چجوری بازنویسی کنیم؟
مثلا یه چیزایی من یادمه
یه چیزایی تو یادته
هر چی یادمونه به ترتیب زمان بنویسیم
الان یه مثال بزن واسه شروع
من اولین چیزی که یادمه اینه که به من گفتی تهرانی و اسمت بیتاس
من جزییات این جوری یادم نیست
ولی یادمه که با خونواده باهات چت می کردیم
با خالهم اینا می خندیدیم با هم
چرا؟
اولاش که مهم نبود این جوری بودم دیکه
به مامانم هم نشون می دادم
مگه تو واسه چی با من چت می کردی؟
حاضرجواب بودی؛ اولین خصوصیتی که دیدم ازت همین بود
همین جا تمومش کن به نظرم! [شکلک خنده]
ولی من اصن آدم حاضرجوابی نیستم
اتفاقن خیلی هم غایبجوابم!
رابطه ما با چن تا نقطه مهم تو ذهنم مونده
مثلن اون روزی که بهم گفتی تهران نیستی
عذاب وجدان گرفته بودی
یادته؟
حتا فک کنم از اول نگفته بودی که یه خواهرم داری
من اصن نمی دونستم شیراز کجاس
گفتم خب اشکال نداره فرقی نمی کنه واسه من که کجایی
اینارو یادته؟
شنبه ها زنگ اول شیمی داشتی یادته؟ [شکلک خنده]
بدت میومد از شیمی
عذاب وجدان نداشم، از یه جایی به بعد دلم خواست راستشو بگم
اون موقع که هنوز به هم پیامک نمی دادیم، چی می گفتیم به همدیگه؟
یادم نیست؛ واسه همین می گم کاش اون اولارو داشتیم دیگه
معما می گفتیم...
واقعن؟
من وقتی مریض بودم هر وقت بهم می گفتن چی کار می کنی میگفتم دارم معما حل می کنم [شکلک خنده]
تو معما خیلی دوست داشتی
آره الانم دوس دارم
من هر وقت می خواستم به کسی از خوبیات بگم
و دفاع کنم از علاقهم بهت
همینو می گفتم که معما دوست داری!
چون همیشه با خودم کلنجار می رفتم که واقعن دوستت دارم یا نه؟
یادته من هَکِت کردم شماره خونهتونو دراوردم؟
یادته زنگ زدم گفتم منزل آقای حسینی؟
خواهرت گوشی رو ورداشته بود
بعد خودت اومدی گوشی رو ازش گرفتی
الان یادم اومد
خوشحال بودم؛ ناراحت هم بودم!
من فکر می کردم چت کردن اشکالی نداره
اما از وقتی شماره خونه رو پیدا کردی و خودم هم بهت پیامک دادم استرسم شروع شد
آره دیگه... از اولشم کرم از خود درخت بود!
آره از درخت حسینی اینا!
اون روز یادمه رفته بودیم چیتگر با عقیل و مجی تیرکمون
موبایل عقیلو گرفتم زنگ زدم خونهتون
حتا لباس و شلواری که اون روز پوشیده بودمو یادمه
چرا من این طوری شدم آخه؟
همین جزییات داره به فنا می ده منو
همون شب وقتی با هم چت کردیم بهت گفتم اگه یه روز زنگ بزنم خونه تون، الکی می گم منزل آقای حسینی و بعد می گم حتمن اشتباه گرفتم و سریع قطع می کنم که فقط صداتو بشنوم
وقتی فهمیدی من بودم، عصبانی شدی باهام قهر کردی
آه و ناله کردی که چقدر بدی و این حرفا...
بعد ازم قول گرفتی که دیگه کلّن قطع رابطه کنیم و باهات تماس نگیرم
حتا چتم نکنیم
منم بهت حق می دادم: گفتم خب دوست داره تموم شه این ماجرا
با خودم گفتم دیگه بهش پیام نمی دم
صُبحش از خواب بیدار شدم دیدم پیامک دادی و معذرت خواهی کردی
حتا متن پیامکت یادمه؛ نوشته بودی: «ببخشید اون طوری صحبت کردم، متوجه شدم هر کاری کردی به خاطر این بوده که بهم علاقه داری»
نکنه منم مثل داستان مهدیه توی وبلاگت بودم؟
چرا؟ چه ربطی داره؟
همهش مثه همه اینا؛ اونو اون طوری گول زدی منو این طوری
تو کار آزمون و خطا بودی
چرا شمارهمو پیدا کردی؟
نمی دونم؛ آخه مگه بچه دبیرستانی برای کارایی که می گنه دلیل داره؟
همین جوری بود واقعن؛ دوست داشتم صداتم بشنوم
فک کنم ولی اولین اتفاق مهمی که افتاد همین هک کردنه بود که باعث شد تو به من پیامک بدی
از اون به بعد رابطهمون رفت توی یه فاز دیگه
ولی تا یه مدت زیادی با هم تلفنی صحبت نکردیم؛ فک کنم حداقل یه سال
همینارو بذارم توی وبلاگ؟ راضی هستی؟