اشکان هیکلی بود و موهای فرفریِ پُرپُشت داشت که وقتی تابستونا بلندشون می کرد شبیه مارسلو، فوتبالیست برزیلی می شد! خیلی بچه عجیب غریبی بود و راستش، من خیلی ازش خوشم نمیومد: بد دهن بود و زیاد توهین می کرد و من همیشه یه جورایی سعی می کردم ازش فاصله بگیرم. خونه اشکان اینا توی محله ما بود، اما خیلی به ما نزدیک نبود و مجبور نبودم زیاد باهاش صمیمی بشم؛ مطمئن بودم هیچ وقت قرار نیست از اشکان خیری به من برسه....
دبیرستانی که من و فربد توش درس می خوندیم خیلی به خونهمون دور نبود ولی ما عادت داشتیم که با اتوبوس بریم مدرسه و اتفاقاً اشکان هم صبح ها با ماشین برادرش میومد همون ایستگاهی که من و فربد می رفتیم و البته می رفت به مدرسه ای که، خدا رو شکر، مدرسه ما نبود؛ به هر حال توی دوران دبیرستان، حداقل روزی یه ربع یا بیست دقیقه باید توی ایستگاه و اتوبوس تحملش می کردیم؛ اما اصل ماجرا این که اشکان توی همون یه ربع بیست دقیقه حرفای عجیب غریب می زد و سؤالای مختلف از ما می پرسید، درباره موضوعات مختلف. یادمه هر وقت من و فربد به ایستگاه مدرسه می رسیدیم و از اشکان جدا می شدیم، تا وقتی برسیم سر کلاس درباره حرف هایی که اشکان زده بود صحبت می کردیم؛ حتا روزایی که اشکان مدرسه نمی رفت و من و فربد توی ایستگاه تنها بودیم هم درباره حرف هایی که اشکان روزهای قبل زده بود صحبت می کردیم؛ حدس می زدیم که این حرف ها رو از دو تا برادر بزرگترش یاد می گیره و احتمالن خودش هم نمی فهمه دقیقن چی داره بلغور می کنه؛ اما اشکان چی می گفت؟
یه روز میومد درباره ارتباط کلامی صحبت می کرد، مثلا می گفت وقتی یه نفر از شما سؤالی می پرسه، حتا اگه جواب رو می دونید، سریع جوابش رو ندید و چند ثانیه مکث کنید، این طوری می تونید به سؤالش فکر کنید و جواب پخته تری بدید؛ یا مثلا می گفت وقتی دوست دارید توی مدرسه حرفی که میزنید یا کاری که میکنید مورد قبول قرار بگیره، فقط کافیه با اطمینان بگید که پدر و مادرتون اون رو بهتون گفتن و برای این که به ما ثابت کنه حرفاش درباره تأثیر رابطه کلامی درسته، مدت زیادی موهاش رو کوتاه نکرد و شبیه مارسلو، فوتبالیست برزیلی شد و خودش میگفت که به ناظم مدرسه میگفته که مادرش دوست داره موهای بلندی داشته باشه و به خاطر مادرشه که موهاش رو بلند نگه می داره....
یه روز میومد درباره ارتباط چشمی صحبت می کرد، مثلا می گفت وقتی از یه نفر سؤال پرسیدی، اگه جوابی که بهت داد قانع کننده نبود، فقط کافیه سکوت کنی و توی چشم هاش نگاه کنی، این کار معمولن باعث می شه طرف تحت یک فشار نامرئی قرار بگیره و به صحبت کردن ادامه بده و برای این که به ما ثابت کنه که حرفاش درباره رابطه چشمی درسته، فقط با نگاه کردن و خندیدن، مُخ یکی از دختر دبیرستانیهایی که هر روز توی ایستگاه می دیدیم رو زد...
اما بیشتر اوقات درباره کلیت زندگی صحبت می کرد، مثلا می گفت معمولن افراد باهوش تنهاتر و گوشهگیرتر هستن چون توی انتخاب دوستاشون خیلی با وسواس عمل می کنن؛ یا مثلا می گفت اگه یه نفر از یه آهنگ خیلی خوشش میاد به خاطر اینه که با اون آهنگ یه خاطره ای چیزی داره که از نظر احساسی خیلی درگیرش کرده؛ یا مثلا می گفت پیش آدمای ساکت خودتون رو احمق تر از اون چیزی که هستید نشون بدید که گاردشون رو پایین بگیرن و باهاتون ارتباط برقرار کنن....
چیزی که باعث می شه این روزا به اشکان فکر کنم اینه که متوجه شدم که عملاً دارم از خیلی از چیزایی که توی ایستگاه اتوبوس میگفت، توی زندگیم استفاده کنم؛ به عبارتی طی اون چند سالی که صبح ها اشکان رو می دیدم، بیشتر از این که توی مدرسه چیزی یاد بگیرم که توی زندگیم به درد بخوره، توی ایستگاه اتوبوس چیزهایی یاد گرفتم که الان می تونم ازشون استفاده کنم؛ اونم از اشکان که اصلن ازش خوشم نمیومد!