بهار یکی از خواننده های خرگوش سفید بود. با بهار چت میکردم؛ به نظر می رسید که دختر خوبی باشه؛ دانشجوی مهندسی بود و خیلی خوب نقاشی میکشید؛ عاشق خونوادهش بود؛ پدرش راننده اتوبوس بود؛ تک دختر خونواده بود و همیشه شوخ و سر حال؛ به نظرم هیچ چیزی توی دنیا نمیتونست ناراحتش کنه؛ خیلی سرخوش بود و بزرگترین سؤال زندگیش این بود که چرا بعضی از آدما به جای بهار، بهاره صداش میکنن؟
هر دو عاشق وبلاگامون بودیم، اما یه روز دوتامون تصمیم گرفتیم وبلاگهامون رو حذف کنیم و با همدیگه یه وبلاگ مشترک بسازیم؛ اسم وبلاگ رو گذاشتیم «کاکتوسِ بهار» و اصلا درباره این که قراراه چی توش بنویسیم هیچ بحثی نکردیم. با مداد رنگی یه نقاشی از یه کاکتوس خیالی کشیدم و براش فرستادم؛ بهش گفتم میخوام این تصویرو بذارم بالای صفحه اصلی وبلاگ؛ گفت که نقاشی به نظرش خیلی زشت میاد و فردای اون روز با طرحی از پسرکی که از کوله پشتیش یه کاکتوس بزرگ زده بود بیرون غافلگیرم کرد. نقاشی، خیلی قشنگ و رؤیایی بود. چون هیچ عکسی از خودمون بین ما رد و بدل نشده بود، با خودم فک کردم حتما تصویری که از من توی ذهنش داره این شکلیه؛ ازش پرسیدم این تصویریه که از من توی ذهنش داره؟
بهار تعجب کرد: «چی؟ ینی به نظرت این پسره؟» متوجه شدم که اون تصویر خودشه که داره کاکتوس رو حمل میکنه. برای این که همه ابهامات رو برطرف کنه، عکس خودش هم برام فرستاد. عمر وبلاگ هم به یک سال نکشید. سر بهار شلوغ شده بود و نمیرسید چیزی توی وبلاگ بنویسه؛ منم دقیقا یادم نمیاد چی مینوشتم توی اون وبلاگ. فقط یادمه سبز رنگ بود و طرح خیلی سادهای داشت. به هر حال کمتر از یک سال شد که تصمیم گرفتیم وبلاگ رو حذف کنیم.