آقای دشوود: به دوستت بگو داستانش باید کوتاه باشه و سریع پیش بره و اگه شخصیت اولش دختره، حتمن باید آخرش ازدواج کنه یا بمیره.
گنجشکا دونهدونه از پنجره آشپزخونه میان تو. شک دارم بتونم ادامه بدم، امروز باید زودتر تموم شه. پرانول و زاناکس میخورم با یه لیوان شیر. نباید گریه کنم. پنجره که باز باشه اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که فقط باید جرأت کنی ازش بپری و تمام: میخوابی. یه خواب طولانی و راحت. همه دردها تموم میشه. از چی میترسی علیگردالی؟ چرا کلافهای؟ چرا اضافهای؟ نگران چی هستی؟ ده دقیقه آینده؟ ده سال آینده؟ چی باعث شده بمونی این جا؟ پسر خوبی هستی؟ همسر خوبی هستی؟ شهروند مفیدی هستی؟ انسان خوبی هستی؟ چرا همیشه یه چیزی داری که نگرانش باشی؟ گریه کنم به بدنم فشار میاد و سردردم تشدید میشه. درسته که آدم ترسویی هستم، اما نباید بذارم کسی بفهمه چقدر از همه چی میترسم. باید آروم باشم. نباید بذارم کسی سؤالپیچم کنه یا بهم گیر بده: فقط خودم اجازه دارم خودمو خفت کنم. خودم اجازه دارم به خودم آسیب بزنم. شاید یه روزی واقعن چاقو زدم به خودم، خونم دربیاد ببینم واقعن اون قدری که این آزمایشا میگن غلیظه؟ به هر حال قراره یه روزی بمیرم.
گنجشکا دونهدونه از پنجره آشپزخونه میان تو، روی کابینت چسبیده به پنجره میشینن، چند تا نوک میزنن به نونخشکا و میرن. خالهحاجی هم مثل خیلیای دیگه نظرش اینه که خیلی از کارای من اشتباهه؛ میگه این کرونا درد و بلای خداس که نازل شده سر آدما و سیبها رو وارد دستگاه آبمیوهگیری میکنه؛ بعد ظرف پر از انگور سیاه و خرمالو رو میذاره جلوم و پیشونیمو میبوسه: «میوه برای علیگردالی.» با کف دستش گردنمو ماساژ میده؛ سرمای حلقه ازدواجش رو روی گردنم حس میکنم. میگم خاله مراقب خودت باش جان عزیزت، بیخیال ماچوبوسه شو یه مدتی؛ پسرش که طلاق گرفتهبود دوباره ازدواج کرده؛ چند ماه پیش که خبردار شدم بهش پیام دادم و تبریک گفتم؛ اسم عروسشون لیلاس؛ قبلن چند باری دیده بودم لیلا رو، خودشم مثل اسمش قشنگه، خالهحاجی ازش خوشش نمیاد. خالهحاجی زیر چشماش چروک شده، پوست تیرهای داره برعکس مامانم و دندونای تمیز و مرتبی داره؛ روسریش دور گردنشه و رفته سر سبزی پاک کردن: «قدیما دخترا بیشتر خونه شوهرشون زندگی میکردن؛ هفده هجده سال خونه باباشون بودن، بعدم یه سیچهل سال خونه شوهر؛ حالا برعکس شده.» بعد از ازدواجش شوهرش معتاد میشه اما خالهحاجی تصمیم میگیره باهاش زندگی کنه؛ خودشو سرگرم بزرگ کردن بچههاش میکنه: یه پسر و یه دختر؛ خونه بزرگ و خوبی داره و سالهای زیادیه توش زندگی میکنه. بچه بودیم گاهی با بچههای فامیل شبا خونه خالهحاجی میخوابیدیم. اگه شب کسی تو جاش میشاشید میگفتیم تو خواب گردالی کرده. من این قدر میشاشیدم که بچههای خالهحاجی بهم میگفتن علیگردالی. از چی میترسیدی علیگردالی؟
علی از پنجره پریدن درد داره. بهش فک میکردم. البته وقتی دانشگاه بودم، تو خابگاه. یا همین مهر که رفتم شیراز، توی هتل.
ولی پنجره برای یه چیز دیگست. هیچوقت نتونستم خودمو راضی کنم که چیز خوبی برای مردن باشه.
حتی گاز هم برای یه چیز دیگست. منو یاد حموم اب گرم میندازه و وقتایی که نودل دست میکنم.
طناب و پریدن از روی پل هم خاصیتهای خودشونو دارن.
حقیقتا برا خودکشی من سعی میکنم یه چیز خنثی پیدا کنم. یه چیزی که با رویاهای خودم جور باشه. رنگش رو بتونم تصور کنم.
و اینکه، یه ذره خالت منو یاد عمم میندازه. وقتی میوه گذاشت جلوت.
چایی نمیخوری؟