الوی سینگر: حس میکنم آدما یا زندگیِ وحشتناکی دارن یا خیلی بدبختن و فقط همین دو تا دستهبندی وجود داره. اونایی که زندگیشون وحشتناکه مثلِ... چمیدونم... آدمای نابینا و فلج و این جور آدما، که اصن نمیفهمم چطوری زندگیشون میگذره و برام خیلی عجیبه... و بقیه آدما به نظرم بدبختها هستن. پس اگه بدبختی باید خدا رو شکر کنی... خیلی خوششانسی که بدبختی.
داشتیم از عروسی برمیگشتیم، عروسی پسرخالهم حمید، که اول قرار بود با دخترخالهم سمیه ازدواج کنه، خیلی سال پیش؛ یادمه دست همدیگه رو میگرفتن توی خیابون و چقدر سرحال و شیطون بودن؛ همون موقع بابای سمیه گفت این حمید بچهس و عرضه چرخوندن زندگی نداره و داره دستیدستی دخترمو بدبخت میکنه. سمیه با یه نفر دیگه ازدواج کرد و بعد از چند سال زندگی مشترک، طلاق گرفت؛ خودش این طوری تعریف میکنه: «من بیستودو سالم بود، عقل درستی نداشتم که... رفتم شازدهمحمد گفتم یه شوهری واسه ما دستوپا کن، حالا سر سال ازدواج کردم... اشتباه کردم به شازدهمحمد نگفتم چهجور شوهری، چه شکلی... تا چه وقتی... فاطی سه بار رفته امامرضا ولی هیچیبههیچی؛ بهش میگم فاطی بیا برو شازدهمحمد....»
حمید رو ماکسیمم سالی یکیدوبار میدیدم؛ هر وقت میدیدمش موهاش سفیدتر شدهبود و لاغرتر و لاغرتر؛ به گمونم درباره غموقصههاش و ماجرای عشقوعاشقیش با کسی صحبت نمیکرد؛ یادمه یه بار یکی از بچههای فامیل بهم گفت که از پشت پنجره اتاقِ حمید دیده که حمید یه متکا داخل یه ژاکت گذاشته، ژاکت رو از چوبرختی اتاق آویزون کرده، بعد ژاکته رو بغل کرده و چند دقیقه گریه کرده... اما تا اونجایی که من یادمه حمید همیشه مشغول کار و زندگی خودش بود؛ هر وقت میدیدمش میگفت لامصّب تو دلت برا فامیلات تنگ نمیشه این قد دیربهدیر سر میزنی به ما؟ سمیه که طلاق گرفت حمید دوباره رفت خواستگاریش، این دفعه خود سمیه جوابِ رد داد و ما نفهمیدیم چرا؛ حمید چند سال صبر کرد و بالاخره با یه دختر دیگه، با یه دختری به اسم بهاره ازدواج کرد.
داشتیم از عروسی برمیگشتیم، سمیه و مادرش هم توی ماشین بودن؛ مادرش بهش گفت عروس از تو خوشگلتر و قدبلندتر بود. از توی آینه به سمیه نگاه کردم. سمیه معمولن خوشاخلاق و آرومه؛ بور و لاغره و خیلی خوشگل، مخصوصن با این مدل مویی که برای عروسی انتخاب کرده؛ برای این که بتونید تصور کنید، مرلین مونرو، فقط یه مقداری لاغرتر؛ از توی آینه بهم نگاه کرد؛ نگاهش بیتفاوت بود و خالی، حواسش جای دیگه پرت بود و خیره شدنش معنی خاصی نداشت؛ زیاد این طوری میشه و من فکر میکنم این جور موقعها توی سرش هم چیز خاصی نمیگذره... معلومه که از همه چی خسته شده.... توی مراسم، یکی از پسرداییام از سمیه پرسید: «دوست نداشتی جای عروس باشی روی اون صندلیِ کنارِ حمید؟» که فهمیدم خیلیا مثل من توی عروسی هستن که دارن به حال سمیه فکر میکنن؛ سمیه ولی یهبند میرقصید.
مادرش بهش گفت عروس از تو خوشگلتر و قدبلندتر بود. سمیه در جواب مادرش توی دستمالکاغذی فین کرد و بیهدف به اطراف نگاه کرد؛ خیلی تو فکر میره و خیلی توی دنیای خودشه؛ مثلن استکان چای رو نگه داشته توی دستش، ولی باید یادش بندازی که تا سرد نشده چای رو بخوره؛ میفهمم که چرا ترجیح میده تنهایی توی آپارتمان زندگی کنه. از وقتی طلاق گرفته مرتب میره پیش دکتر روانپزشک و دارو مصرف میکنه؛ توی یه آپارتمان کوچیک زندگی میکنه و روزا از خونه میره بیرون سر کار؛ میگه زندگیا خیلی تغییر کرده... الان دیگه بچهها دو تا پدر دارن، دو تا مادر دارن و هزار تا خواهر و برادر؛ خودش هم یه پسر دهدوازده ساله داره که سه روز آخر هفته میاد توی آپارتمان با سمیه زندگی میکنه و باقی روزا پیش پدرشه که اخیرن ازدواج کرده.
دوست دارم در مورد حمید هم بخونم. اینکه توی اون هفت هشت ده سال چی بش گذشته.