دمدمای غروب بود، الیگودرز بودم و برای انجام یه پروژهای باید میرفتم یه منطقهای خارج از شهر. راننده توضیح داد که جادهای که قراره ازش عبور کنیم، یه جاده خاکی و بدمسیره؛ فکر کردم با این حرفا حتمن میخواد نرخ کرایه رو ببره بالا؛ آدم سرحالی بود و یه پیکان دربوداغون داشت؛ گفت سه ساعت طول میکشه که برسیم... سر یه مبلغی توافق کردیم، مشخصات ماشین و راننده رو برای چند نفر پیامک کردم و راه افتادیم.
دوربین و لپتاپ رو گذاشته بودم صندلی عقب و خودم جلو نشسته بودم که با راننده یه گپی بزنم. هوا کاملن تاریک شده بود. راننده با نور بالا و سرعت پایین حرکت میکرد، توی جاده خرابی که هیچ چراغی روشن نبود؛ دل پُری داشت و از هر دری صحبت میکرد، تا این که یه نفر کنار جاده روبروی ما ظاهر شد: یه مسافر تنها. در حالی که مسافر دستش رو به علامت مستقیم حرکت میداد، راننده بهم توضیح داد که از این جاده ماشین خیلی کم رد میشه و اگه ما این بنده خدا رو سوار نکنیم ممکنه امشب دیگه ماشین گیرش نیاد. منم موافقت کردم و وسایلم رو از صندلی عقب به جلوی پام منتقل کردم.
مسافر، میانسال بود، موهای کمپشت و کوتاهی داشت و لباس و شلوار گشادی تنش بود؛ سلاممون رو جواب نداد، یک کلمه هم صحبت نکرد و دقیقن پشت سر من نشست؛ با توجه به این که هیچ وسیله یا کیفی همراهش نبود حدس میزدم که باید مال همون حوالی باشه. نگران شده بودم و داشتم خودم رو برای بدترین سناریو آماده میکردم: اگه از پشت با یه جور اسلحه سرد بهم حمله کنه، چه جور عکسالعملی باید نشون بدم؟ اگه یه طناب انداخت دور گردنم چی؟ اگه یه آجری سنگی چیزی داشته باشه چیکار کنم؟ چرا این رانندههه لال شده حالا؟ ینی ممکنه با همدیگه همدست باشن؟
هوا کاملن تاریک بود. ماشین توی ناهمواری افتاد و چند تا تکون محکم خورد. من به پهلو نشستم تا بتونم هر دوتاشونو ببینم. مسافر سعی میکرد از پنجره کنارش بیرون رو نگاه کنه، انگار دنبال یه چیزی میگشت؛ بالاخره راننده ازش پرسید: «خب آقاجون! بگو ببینم تا کجا میخوای بری؟» مسافر، محکم و بلند جواب داد: «هو!» و دوباره به بیرون خیره شد. راننده چند بار دیگه سؤالش رو تکرار کرد و مسافر هر بار بلندتر از بار قبل جواب داد: «هو!» راننده سکوت کرد.
هنوز به مقصدمون نرسیدهبودیم، راننده گفت راه زیادی نمونده و بعد زیر لب زمزمه کرد که نمیدونم با این بنده خدا چیکار کنم؟ یک ساعتی بود که سوار ماشین شده بود و ما همچنان نمیدونستیم که قراره تا کجا همراهمون باشه؛ راننده از توی آینه نگاهش کرد و بهش گفت که اگه نگه کجا میخواد بره باید از ماشین پیاده بشه. مسافر گفت: «نه... نه... هو!» راننده از من پرسید: «تو میفهمی چی میگه؟ چیکار کنیم باهاش؟» و قبل از این که جوابی بدم ماشین رو نگه داشت و بهش گفت که از ماشین پیاده شه. مسافر سعی داشت با حرکات دستش یه چیزی رو به ما بفهمونه و مدام تکرار میکرد: «نه... هو... هو!»
راننده پیاده شد و به زور مسافر رو از ماشین پیاده کرد. مسافر چسبیده بود به ماشین و محکم ماشین رو گرفته بود؛ تقریبن با همدیگه گلاویز شده بودن. من داشتم از پنجره نگاهشون میکردم و نگران بودم که اگه یه بلایی سر یه کدومشون بیاد، توی این سیاهی شب و توی این جاده خراب، باید چه خاکی به سرم بریزم؟ در نهایت راننده موفق شد مسافر رو از خودش و ماشین دور کنه. مسافر چند لحظه به ما دو تا خیره شد و بعد، آروم و ساکت، به سمت تاریکیهای اطراف جاده گسیل شده.