عمه یاسمن، عمه یکی از دوستای نزدیکمه و خیلی گردن من حق داره؛ خیلی کمسنوسالتر از چیزی که هست نشون میده، خیلی شادوشنگوله و همیشه بوی شکلات میده؛ همیشه مانتوی بلند و مشکیِ گشاد میپوشه با کتونیهای رنگووارنگ و یه کیف زنونه بزرگ؛ به نظرم حتمن یه نفر باید بهش بگه که چقدر ترکیب اون نوع کتونی و مانتو مسخره به نظر میرسه؛ هر سالی که میبینمش از سال قبلش چاقتر و گندهتر شده و البته پختهتر و سنگینتر؛ خیلی خوشاخلاقه و خیلی به من محبت میکنه، اما من هیچ وقت نتونستم باهاش راحت باشم و بدون استرس باهاش صحبت کنم؛ هنوز که هنوزه نمیدونم چی باید صداش کنم؛ گاهی یاسمنخانوم، گاهی عمهخانوم و گاهی به اسم فامیلش صداش میکنم؛ فیالمجلس توی این پومودورو بهش میگم عمه یاسمن که به نظرم راحتتر و قشنگتره.
عمه یاسمن اوایل انقلاب با یه روحانی ازدواج میکنه و به خاطر شغل همسرش میره به دیار غربت: لندن؛ همسرش بیشتر ساعتای روز، خارج از خونه، توی دفترش بوده. چند سال که میگذره و بچهها که از آب و گل درمیان، عمه یاسمن میفهمه که احساس غربت قرار نیست دست از سرش برداره و مجبوره وارد اجتماع بشه و خودش رو با شرایط وفق بده؛ خیلی دوست داشته که سرش رو با یه کاری گرم کنه و از طرفی کمکخرج خونواده هم باشه و در عین حال میدونسته که واکنش همسرش به این موضوع خیلی مثبت نخواهد بود و این که اگه قرار باشه کاری انجام بده مجبوره مخفیانه و بیسروصدا انجام بده؛ خیلی از روزها فقط توی کوچهها و خیابونای محلهشون پرسه میزده و فکر میکرده تا این که بالاخره یه نقشههایی به ذهنش میرسه: میره به دانشگاهی که نزدیک محلهشون بوده و ازشون میپرسه که به آشپزخونه و تهیه غذا نیاز دارن یا نه؟ دانشگاه بهش جواب میده که خودشون قبلن مشکل غذا رو حل کردن، اما با توجه به این که دانشجوهای خارجی دانشگاه زیاد بودن، به یه خوابگاه دانشجویی که نزدیک دانشگاه باشه نیاز داشتن.
عمه یاسمن با پولایی که توی چند سال اقامتشون پسانداز کرده بوده، بدون این که به همسرش اطلاع بده یکی از ساختمونای محلهشون رو که قبلن مردهشورخونه بوده، توی مزایده دولتی میخره، اما دیگه پولی برای ارتقای شرایط ساختمون و تبدیلش به خوابگاه باقی نمیمونه. عمه یاسمن ناامید نمیشه، یه مردهشورخونه دیگه پیدا میکنه و وسایل و تجهیزاتی که از قبل داخل ساختمون مونده بوده رو با قیمت خوبی به اونها میفروشه؛ بعد یه خانم رو به صورت تماموقت برای مدیریت امور داخلی خوابگاه استخدام میکنه و حین آمادهسازی خوابگاه، به دانشگاه اعلام میکنه که آماده پذیرش دانشجوهای دختره و به این ترتیب اولین خوابگاه دخترانه اون منطقه از لندن رو تأسیس میکنه.
برای منم خیلی عجیبه ولی مدت زیادی میگذره و عمه یاسمن از مدیریت خوابگاه پول خوبی درمیاره، اما همچنان شوهرش از ماجرا بیخبر میمونه؛ ظاهرن ترس از این که همسرش ناراحت یا حتا عصبانی بشه، باعث میشه همه ماجرا مثل یه راز پیش خودش باقی بمونه؛ بعد میاد ایران با مقدار زیادی پول، برای سرمایهگذاری توی ایران؛ نمیتونسته مدت زیادی ایران بمونه، پس مجبور بوده پولارو بده به یه نفر که براش یه جای خوب خونه بخره؛ چون میترسیده که برادراش ماجرا رو با همسرش در میون بذارن، به پسرعموش اعتماد میکنه و ازش میخواد که این راز بین خودشون باقی بمونه: قرار میشه تا وقتی عمه یاسمن دوباره برمیگرده ایران، پسرعموش دنبال یه خونه خوب بگرده و با سرمایهای که عمه یاسمن در اختیارش گذاشته، خونه رو معامله کنه و از همه مهمتر این که به هیچ عنوان درباره این موضوع با کسی صحبت نکنه.
پسرعمو هم همین کارو میکنه؛ تا حدودی البته... وقتی دوباره عمه یاسمن به ایران میاد، متعجب میشه که چرا پسرعمو داره توی همون خونهای که برای عمه یاسمن خریده زندگی میکنه؛ بعد پسرعمو بالکل منکر گرفتن پول از عمه یاسمن میشه و خودش رو به صورت رسمی و قانونی صاحب خونه میدونه و به عبارت دیگه، سر عمه یاسمن بیکلاه میمونه. عمه یاسمن بیخیال ماجرای پسرعمو میشه و البته چند وقت بعد دوباره میاد ایران و این بار خودش بیسروصدا چند تا ساختمون معامله میکنه و همون کسبوکاری که توی لندن اداره میکرد رو توی ایران هم شروع میکنه.
به غیر از من خیلیای دیگه هم هستن که میدونن چرا عمه یاسمن این قدر زودبهزود دلش برای ایران تنگ میشه، اما به شکل مرموزی تقریبن هیچ کدوم از اعضای خونوادهش، از جمله همسرش، هنوز هم خبر ندارن که توی ایران و خارج از کشور چه کسب و کاری رو داره اداره میکنه.